پنج شنبه 88 اسفند 6 , ساعت 11:1 صبح
هیچ و تنها و غریبی
طاقت غربت چشماتو نداره
هر چی دریا رو زمینه
قد چشمات نمی تونه
ابر بارونی بیاره
وقتی دلگیری و تنها
غربت تمام دنیا از دریچه قشنگت چشم روشنت می باره
نمی تونم غریبه باشم
توی ایینه چشمات
تو بزار که من بسوزم مثل شمعی توی شبهات
توی این غروب دلگیر جدایی
توی غربتی که همرنگ چشماته
همیشه غبار اندوه روی گل برگ لباته
حرفی داری روی لب هات
اگه آه سینه سوزه
اگه حرفی از غریبی، اگه گرمای تموزه
تو بگو به این شکسته قصه های بی کسیتو
اظطراب و نگرانی
حرف های دلواپسیتو
نمی تونم غریبه باشم توی آیینه چشمات
تو بزار که من بسوزم مثل شمعی توی شب هات
نمی تونم
نمی تونم
طاقت غربت چشماتو نداره
هر چی دریا رو زمینه
قد چشمات نمی تونه
ابر بارونی بیاره
وقتی دلگیری و تنها
غربت تمام دنیا از دریچه قشنگت چشم روشنت می باره
نمی تونم غریبه باشم
توی ایینه چشمات
تو بزار که من بسوزم مثل شمعی توی شبهات
توی این غروب دلگیر جدایی
توی غربتی که همرنگ چشماته
همیشه غبار اندوه روی گل برگ لباته
حرفی داری روی لب هات
اگه آه سینه سوزه
اگه حرفی از غریبی، اگه گرمای تموزه
تو بگو به این شکسته قصه های بی کسیتو
اظطراب و نگرانی
حرف های دلواپسیتو
نمی تونم غریبه باشم توی آیینه چشمات
تو بزار که من بسوزم مثل شمعی توی شب هات
نمی تونم
نمی تونم
نوشته شده توسط بانوی مهتاب | نظرات دیگران [ نظر]